{。^◕‿◕^。0 ❤ حجاب

سعی کنید همراهیم کنید

گلم مواظب خودت باش

هر چه بیشتر به شاخ و برگ گل نظاره می کرد، بیشتر محو زیبایی اش می شد.

دستش را دراز کرد تا در اختیار بگیرد...

 

ولی خارها مزه درد را به او چشاندند تا دریابد

 

اگر حفاظی برای گل نبود، چنین با طراوت و زیبا نمی ماند.

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

احسنت به این غیرت

شیخ بهاء الدین عاملی در یکی از کتاب های خود می نویسد : روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد . قاضی شوهر را احضار کرد و او طلب خود را انکار نمود یا فراموش کرده بود . قاضی از زن پرسید : آیا بر گفته ی خود شاهدی داری ؟ زن گفت : آری ، آن دو مرد شاهدند .
 
قاضی از گواهان پرسید : گواهی دهید زنی که مقابل شماست پانصد مثقال ار شوهرش که این مرد است طلب دارد و او نپرداخته است .گواهان گفتند : سزاست این زن نقاب مقابل صورت خود را عقب بزند تا ما لحظه ای وی را درست بشناسیم که او همان زن است ، تا آنگاه گواهی دهیم .
 
چون این زن سخن را شنید بر خود لرزید و شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید ؟ برای پانصد مثقال طلا ، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد ؟! هرگز! من پانصد مثقال خواهم داد و رضایت نمی دهم که چهره ی همسرم در حضور دو مرد بیگانه نمایان شود . چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهر بخشید
 
چه خوب بود آن مرد باغیرت ، امروز جامعه ی ما را هم می دید که زنان نه برای پانصد مثقال طلا و نه حتی یک مثقال نقره ، چگونه رخ و ساق به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده ی آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند !

 

نظر شما چیه؟!!!

۰۶ آبان ۹۵ ، ۱۲:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

واقعا حاظری؟؟؟؟؟؟؟؟؟




" آقا اصلا دینو میذاریم کنار.. بیا اصلا این قرآنو میذاریم کنار..

حجاب یه مساله عقلیه... یعنی هر عقل سالمی میتونه قبول کنه

به یه خانم بگو: حاضری شوهرت 99% عشقش مال تو باشه 1% واسه یه زن دیگه ؟

 کسی هست بگه من حاضرم ؟؟


پس همون طور که دوس داری شوهرت همه ی عشقش مال تو باشه جوری از خونه بیرون نرو

 که عشق شوهر مردمو بدزدی ... یه جور لباس نپوش آرایش نکن که 1% عشق یه مردو مال

 خودت کنی ...

۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

زنان و عذاب های گوناگون


امام علی (علیه السلام) فرمودند:
همراه حضرت زهرا (سلام الله علیها) به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتیم، دیدیم پیامبر به شدت گریه می کنند. عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت، چرا گریه می کنی؟
فرمودند: ای علی! در شب معراج زنانی را در عذاب های گوناگون دیدم، از این رو گریه می کنم.

از جمله فرمودند:
1. زنی را دیدم که به مویش آویزان است و مغز سرش از شدّت گرما می جوشد.
2. و زنی را دیدم که به دو پایش آویزان شده است.
3. و زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد.
4. و زنی را دیدم که با قیچی ها گوشت بدن خود را بریده بریده می کرد.
5. و زنی را دیدم که صورت و بدنش می سوخت و او روده های خود را می خورد.


حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض کردند: ای حبیب و نور چشمم! به من بگو عمل آن زن ها در دنیا چه بود که این گونه مجازات می شدند:
- زنی که به مویش آویزان شده بود و مغز سرش از گرما می جوشید، به خاطر آن بود که در دنیا موی سرش را از نامحرمان نمی پوشاند.
- زنی که به دوپایش آویزان بود، به خاطر آن بود که در دنیا بدون اجازه ی شوهرش از خانه بیرون رفت.
- زنی که گوشت بدنش را می خورد، به خاطر آن بود که در دنیا اندام خود را برای نامحرمان آرایش می کرد.
- زنی که با قیچی ها گوشت بدنش را می برید، به خاطر آن بود که او در دنیا خودفروشی می کرد و خود را برای کام جویی عیّاشان در معرض تماشای آن ها می گذاشت.
- زنی که صورت و بدنش می سوخت و روده های خود را می خورد، به خاطر آن بود که بین زن و مرد نامحرم رابطه ی نامشروع برقرار می نمود و در این جهت دلاّلی می کرد.

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در پایان فرمودند:
«وَیل لامرأۀٍ اَغضَبَت زوجَها و طوبی لامرأۀٍ رضی عنها زوجُها ؛ وای بر زنی که شوهرش را خشمگین کند و خوشا به حال زنی که شوهرش از او خشنود باشد». (1)

۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اقا ببخشید میتونم خانومتون رو ببینم؟؟؟؟؟

اون روز اصلا حوصله نداشتم ازمحل کارم که داشتم برمی گشتم تا برم سوار مترو بشم یادم افتاد که باید به بازار هم سربزنم ببینم جنسی که دنبالش میگشتم رو آوردن یا نه ؟!
همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه می کردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه می کرد. بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن . بدتر از آرایش و لباس پوشیدن این خانم نگاه های فروشندگان و بقیه مردها بود که توی بازار از هرچیز دیگه ای آزار دهنده تر بود.اگر چه همیشه نیت اول آرایش کننده جلب توجه دیگرانه ولی وقتی می دیدم جوونهایی که احتمالا مجرد هم هستن چطوری با ولع تمام به چنین فردی دارن نگاه میکنن و چه تصاویری رو در ذهنشون متصور میشن اذیت می شدم.
باخودم گفتم :به توچه مربوطه ؟ کارخودتو رو بکن و راه بیفت برو پی کارت بذار اینا هم الکی دلشونو خوش کنن.
اما وقتی به نگاه سراسر حسرت و توام با گناه جوونهایی که داخل مغازه ها بودن یا داشتن ازکنار این زن و شوهر رد میشدن چشم می دوختم به خودم می گفتم : این جوون چه گناهی کرده که مجرده ؟ اگه وضع مالیش خوب بود که اینجا برای یه قرون دو زار که نمیومد صبح تا شب پشت دخل دیگران وقتش رو بگذرونه تا بیکار نباشه تازه اگرهم حقوق نسبتا مناسبی بگیره واقعا از پس خرج و مخارج سرسام آور زندگی های امروزی برنمیتونه بیاد که حاضر بشه تن به ازدواج بده و مسوولیت یکی دیگه رو هم قبول کنه.
تب و تاب عجیبی داشتم و نمی تونستم با افکارم کنار بیام ، از یه طرف دردسرهایی که پشت سرهر تذکر و دلسوزی از این جنس وجود داره رو جلوی چشمم رژه می بردم ، از طرفی هم جای سوز ترکه های گناهی رو روی بدن جوونهای می دیدم که بخاطر بی قیدی و بی غیرتی یه عده آدم تازه به دوران رسیده قدکوتاه نقش می بست.
هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم . با دست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : «ببخشید آقا ...»
مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: «بفرمائید..فرمایشی بود؟»
گفتم : «خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش می خواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!»
مرده که گویا انتظار چنین حرفی رو نداشت توی یه چشم به هم زدن یقه منو گرفت و چسبوندم به دیوار باریک یکی از مغازه ها و گفت : « تو خیلی غلط کردی که بخوای به زن من نگاه کنی. مرتیکه مگه خودت خواهر و مادر نداری که به ناموس دیگران نگاه میکنی؟ بزنم با یه مشت اعلامیه ات کنم تا بفهمی ...هی که خوردی مزه اش چیه ؟»
انگار ماشه رگبار رو کشیده باشن یکسره داشت ازاین حرفا شلیک می کرد و بدتر از همه صورتش تو صورتم بود و هر از چند گاهی آب دهنش توی اون عصبانیت تو صورتم می پاشید و منم که از این کار متنفر بودم کاری از دستم برنمی اومد.
یخورده که ادامه داد بهش گفتم : « آقای عزیز چرا حالا ناراحت میشی؟ من که چیزی بدی نگفتم!»
خیر سرم خواستم آرومش کنم ولی انگار بدتر شد یارو تازه دور گرفت و گفت : «حالا چیز بدی نگفتی ؟ دیگه میخواستی چه غلطی بکنی ؟ نه توروخدا بیا چند تاچیز دیگه هم بهم بگو.»
از اونور زنشم جیغ جیغ می کرد که اینا همشون همینطورین فقط بلدن یه من ریش بذارن . اینا آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن و ...
من که آروم سینه دیوار چسبیده بودم دوباره گفتم : «آقای عزیز والله از اون موقع که شما و خانمتون پاتونو گذاشتین تو بازار همه کاسب ها و مشتری ها دارن بدون اجازه به خانم شما نگاه میکنن و از ایشون لذت میبرن ، من فقط خواستم اجازه بگیرم که حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ...»
مرده اینو که شنید قرمز شد و داد زد: «تو خیلی ...خوردی...»
همینطور که اینو می گفت سرشو برگردوند به طرف خانمش و یه نگاهی به سر و وضع اون انداخت و انگار که سست شده باشه دستاش شل شدو یقه منو ول کرد ...
منم که دیدم الان وقتشه ادامه دادم : « قصد مزاحمت نداشتم شرمنده ازخیرش گذشتم ...» و آروم کنار جمعیت رفتم .
مرد به باچشم به زنش اشاره کرد و اونها راهشونو به سمت خروجی بازار تغییر دادن اما زنه همچنان زیر لب غرغر می کرد. اونها میرفتن تا از بازار خارج بشن ولی چشم ها همچنان دنبالشون بود.

۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اهنگر

آهنگر

سید محمد اشرف علوی می‏نویسد:
« در سفری به مصر، آهنگری را دیدم که با دست خود آهن گداخته را از کوره آهنگری بیرون می‏آورد و روی سندان می‏گذاشت و حرارت آهن به دست وی اثر نمی‏کرد. با خود گفتم این شخص، مردی صالح است که آتش به دست او کارگر نیست. ازاین‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام کردم و گفتم:
«تو را به آن خدایی که این کرامت را به تو لطف کرده است، در حق من دعایی کن.» مرد آهنگر که سخن مرا شنید، گفت: «ای برادر! من آن‏گونه نیستم که تو گمان کرده‏ای.»گفتم: «ای برادر! این کاری که تو می‏کنی، جز از مردمان صالح سر نمی‏زند.»
گفت: « گوش کن تا داستان عجیبی را دراین‏باره برای تو شرح دهم. روزی در همین دکان نشسته بودم که ناگاه زنی بسیار زیبا که تا آن روز کسی را به زیبایی او ندیده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چیزی داری که در راه خدا به من بدهی؟»
من که شیفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشی با من به خانه‏ام بیایی و خواسته مرا اجابت کنی، هرچه بخواهی به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتی گفت: «به خدا سوگند، من زنی نیستم که تن به این کارها بدهم.» گفتم: «پس برخیز و از پیش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اینکه از چشم ناپدید شد. پس از چندی دوباره نزد من آمد و گفت: «نیاز و تنگ‏دستی، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار کرد.»
من برخاستم و دکان را بستم و وی را به خانه بردم. چون به خانه رسیدیم، گفت: «ای مرد! من کودکانی خردسال دارم که آنها را گرسنه در خانه گذاشته‏ام و بدینجا آمده‏ام. اگر چیزی به من بدهی تا برای آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت کرده‏ای.»
من از او پیمان گرفتم که باز گردد. سپس چند درهم به وی دادم. آن زن بیرون رفت و پس از ساعتی بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنین می‏کنی؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خدای مردم نمی‏ترسی؟» گفتم:

«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»

این سخن را گفتم و به طرف او رفتم.دیدم که وی چون شاخه بیدی می‏لرزد و سیلاب اشک بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داری و چرا این‏گونه می‏لرزی؟ » زن گفت: «از ترس خدای عزوجل.» سپس ادامه داد: «ای مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداری و رهایم کنی، ضمانت می‏کنم که خداوند تو را در دنیا و آخرت به آتش نسوزاند.» من که وی را با آن حال دیدم و سخنانش را شنیدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «ای زن! این اموال را بردار و به دنبال کار خود برو که من تو را به خاطر خداوند متعال رها کردم.»
زن برخاست و رفت. اندکی بعد به خواب رفتم و در خواب بانوی محترمی که تاجی از یاقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «ای مرد! خدا از جانب ما جزای خیرت دهد.» پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: «من مادر همان زنی هستم که نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتی. خدا در دنیا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسیدم: «آن زن از کدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذریه و نسل رسول خدا (صلّی ‏الله علیه و آله و سلّم).» من که این سخن را شنیدم، خدای تعالی را شکر کردم که مرا موفق داشت و از گناه حفظم کرد و به یاد این آیه افتادم که خداوند می‏فرماید:

«إِنَّما یُریدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»

خدا می‏خواهد هر پلیدی را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عیبی پاک و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بیدار شدم و از آن روز تاکنون آتش دنیا مرا نمی‏سوزاند و امیدوارم آتش آخرت نیز مرا نسوزاند».1

 

۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۷:۳۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

چادر

برگشت گفت : آخه این چیه سرت کردی مثل امل ها !!مثل این که باورت نشده قرن 21 و مثل مردم عصر حجر می گردی؟!
گفتم: واقعا؟! عصر حجر یعنی کی؟

گفت:چه می دونم 14 قرن پیش.

گفتم:چه جالب 14 بیشتره یا16؟

گفت : چه سوالایی میکنی معلومه 16!

گفتم: پس 16 قرن پیش عصر حجر تره تا 14 قرن پیش

گفت:معلومه

گفتم: پس شما با این حساب باید دمده تر باشید که مثل مردم 16 قرن پیش می گردید اونم چه زمانی موقعی که بهش می گفتن عصر جاهلیت دیگه از اسمش هم پیداست که خیلی دمده است...

دیگه پی اش رو نگرفت گذاشت رفت

افحکم الجاهلیة یبغون ومن احسن من الله حکما لقوم یوقنون مائده 50

آیا حکم جاهلیت را می جویند و چه حکمی برای یقین آورندگان از حکم خدا بهتر است ؟

و لا تبرجن تبرج الجاهلیة احزاب 33

و به همسرانت بگو خود را چنان زنان جاهل نیارایند

۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دخترک قشنگ

دختربا نازبه خداگفت:
چطور زیبا می آفرینی ام و انتظار داری خود را برای همگان نکنم؟
خدا گفت:زیبای من!تو را فقط برای خودم آفریدم
دخترک،پشت چشمی نازک کرد و گفت:خدا که بخل نمی ورزد،بگذار آزاد باشم
*خدا چادر را به دخترک هدیه داد*
دخترک با بغض گفت:با این؟اینطور که محدودترم.اصلا می خواهی زندانی ام کنی؟یعنی اسیر این چادر مشکی شوم ؟؟؟؟
خدا قاطع جواب داد:بدون چادر،اسیر نگاه های آلوده خواهی شد...هر چیز قیمتی را که در دسترس همه نمی گذارند.تو جواهری
دخترک با غم گفت:آخر...آخر،آنوقت دیگر کسی مرا دوست نخواهد داشت.نه نگاهی به سمت من خواهد آمد و نه کسی به من توجه میکند
خدا عاشقانه جواب داد:من خریدار توام!
منم که زود راضی می شوم و نامم سریع الرضاست.
آدمیانند و هزاران نوع سلیقه!
هرطور که بپوشی و بیارایی،باز هم از تو راضی نمی شوند!
اصلا مگر تو فقیر نگاه مردمی؟آن نگاه ها مصدومت میکند
*دخترک آرزویش را به خدا گفته بود و می خواست چونان فرشته ای محبوب جلوه کند*
۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۶:۳۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

گل و غنچه

گل با ناز و عشوه رو به غنچه کرد و با حالت تمسخر گفت: “تو خسته نمی شوی این همه دور خودت را پوشانده ای و گلبرگ های زیبایت را مخفی نموده ای چرا مثل من اجازه نمی دهی دیگران از زیباییت استفاده کنند و با بو کردنت زیبایی زندگی را بیشتر احساس کنند”.

غنچه با حُجب و حیا نگاهی به گل انداخت و خیلی آرام گفت:

“در اینکه اگر گلبرگهایم را باز کنم زیباتر می شوم حرفی نیست اما ترس من اینست که با این کار به زندگیم؛ پایان دهم و دیگر لذت بودن در این باغ زیبا را از دست بدهم.”

گل که دیگر تمام گلبرگهایش را نمایان کرده بود خنده بلندی زد و گفت:”ترس ندارد، مگر تا حالا برای من که این همه زیبا شده ام اتفاقی افتاده !؟”

غنچه که با نگاهش دنبال باغبان می گشت روبه گل کرد و ادامه داد: “گل عزیز، خودت هم می دانی که باغبان پیر، خیلی برای زیبائیهایت زحمت کشیده است و اگر این طور ادامه دهی توسط جوانان هزره چیده می شوی و حسرت و آه را به دل باغبان می گذاری. پس بهتر است کمی پوشیده تر باشی تا هم از لذت در باغ بودن بهره ببری و هم از گزند دیگران در امان باشی.”

گل که از حرف های غنجه هیچ درسی نگرفته بود با بی اعتنایی پُشتش را به غنچه کرد و با دست گلبرگهایش را زینت داد که یک دفعه جوانی از دور پیدا شد. گل به محض دیدن جوان، برای اینکه بیشتر جلوه کند گلبرگ هایش را به دوروبر ساقه آویزان کرد جوان کنار باغچه نشست، گل که منتظر محبت و نوازش جوان بود غافل گیر شد و با صدای بلندی غنچه را از قطع شدن ساقه اش خبر داد. اما دیگر کاری از دست غنچه بر نمی آمد .گل با ساقه ای کوچک در دست جوان بود و غنچه هر لحظه دور شدنش را نظاره می کرد. فردا صبح وقتی غنچه از خواب بیدار شد با صحنه ای مواجه شد که غم عالم را به دلش نشاند.او با کمال تعجب دید که گل پژمرده کنار همان باغچه افتاده و دیگر رَمقی برای زندگی ندارد و هیچکس هم نگاهش نمی کند.

۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۱۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

انواع ویترین ها

ز راهرو‌های داخل پاساژ می‌گذشتم. ویترین‌های زیبا و پر از وسایل مختلف، من را جلوی خودشان میخ‌کوب کردند. برایم جالب بود که این فروشنده‌ها برای جلب مشتری چه تلاشی می‌کنند تاشاید از هر چندنفری که از آنجا رد می‌شوند، یک یا دونفر با دیدن ویترین رنگارنگشان وارد مغازه شوند.

از پله‌های پاساژ پایین رفتم. چشمم به چندتا خانم بدحجاب افتاد که بدجوری بعضی از مردها را میخ‌کوب خودشان کرده بودند.

آنها هم صبح که از خواب بلند شده بودند، با زحمت فراوان ویترین صورت و لباسشان را برای بازر گناه و آخرت فروشی آماده کرده بودند.

در ذهنم مرور می کردم:

ویترین دو نوع داریم: ویترین حلال، ویترین حرام.

کارگاه زیبایی برای زیبا شدن از دو نوع زینت لباس و غیر لباس استفاده می‌شود. در اسلام بخشی از قضاوت در مورد زینت بودن یک لباس بر عهده عرف است. در واقع هر پوششی که از نظر افکار عمومی برای زیبایی و آراستگی استفاده شود، زینت به حساب می‌آید.

از نظر عرف، زینت بودن لباس به عوامل مختلفی بستگی دارد مثل: رنگ‌های زننده لباس، تنگ یا کوتاه بودن و یا نازک بودن و بدن‌نما بودن آن. با این توصیف حتی بعضی از چادرها که باید کاملترین و بهترین نوع پوشش باشند، خود به عنوان لباس زینتی به حساب می‌آیند.

۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰